*سلام. می ترسم، شدیدا
*خیلی وقته که میخوام شروع کنم به مطلب نوشتن اما نمیدونم چرا نمیشه، ولی این مدت که نمی نوشتم یا خیلی کم نوشتم خیلی خوب بود، ووقت شد تا کمی فکر کنم وتجدیدنظر. حجاریان میگفت: اون موقع ها همش درگیر روزنامه بودم تا مطالب امروز را رو آماده می کردیم باید برای فردا آماده می شدیم واصلا وقت فکر کردن واحیانا بازخوانی فکرهام رونداشتم، منم هم خیلی دچار این معضل میشم، یه هو نگاه میکنم میبینم فقط دارم میدوم و خودم را خسته میکنم به خیال اینکه دارم حرف آقا رو گوش میدم اما وقتی یه کم میام از بیرون نگاه میکنم مبینیم همش برای...هست.(مثل همین جمله بالایی)خدا لعنتش کنه که هیچوقت دست ازسرمون برنمیداره حتی الان که دارم مینویسم داره اذیت میکنه.بروگمشو.
*ولی خداییش خیلی سخته، خیلیییییییی، ولی ما هم دلمون خوشه که داریم تو جنگ نرم به اصطلاح می جنگیم، دلمون خوشه که آقاداریم، دلمون خوشه میریم فکه جان تازه می گیریم، دلمون خوشه میریم امام رضا(ع) عشق می کنیم، دلمون خوشه کربلاداریم بااینکه راهمون نمیدن ولی بازم حال می کنیم و...، دلمونه خوشه که آقامون میاد، فقط دلمون خوشه...خدا کنه دل آقامون هم خوش باشه. ولی من خیلی امید دارم با اینکه میترسم...(دعاکنید)
*حرف زیاده، شاید از این به بعد مطالب وبلاگ یه جور دیگه بشه، قاطی پاطی.از همه چی. ولی یه مطلب ماله عارف خوش دل مرحوم دولابی هست که برای خودم هست رو به زودی مینویسم، برای خودم.
*اسم وبلاگ رو هم می خوام عوض کنم، ولی چیزی به عقلم نمیرسه، پیشنهاد بدین، منتظرم.
تاحالاخیلی راحت مینوشتم ولی تو این مدت ترسیدم وفهمیدم که خیلی سخته، بچا جدی سخته. ترس داره، میدونی چرا...
*امسال دومین سالی بود که از بازماندگی ما گذشت...خیلی زود...رفتن یاران، چابک سواران...حتی من که همیشه به قول بچا تو کانون پلاس بودم، اما اون روز حتی اجازه هم ندادند بیام حسینیه و اون فضا رو درک کنم، چه برسه به...تو راه بودم رسیدم فلکه دانشجو که زنگ زدن گفتن جلسه ستاد استقبال از آقا است، برو تو جلسه بجای من. گفتم نه باید حتما برم کانون، نمیشه نرم، در آخر رفتیم جلسه ستاد استقبال از آقا.وسط جلسه بود دیدم گوشیم مدام زنگ می خوره، به همه گفته بودم میرم کانون، گوشی رو خاموش کردم وراحت نشستم. دیدم وسط جلسه چندتا از بچه ها بلند شدن بدوبدو رفتن بیرون، یکیشون اومد خبر رو بده مسئول جلسه گفت: نه. خلاصه آخر جلسه فهمیدم که از بسیج ما قراربوده شهیدشاهچراغی هم تو جلسه باشه، از من پرسیدن چرو نیومده، گفتم: نمیدونم. رفتم به سمت خونه وسط راه یکی از رفقا زنگ زد گفت چه خبر؟ گفتم سلامتی، دارم میرم خونه.بازم هیچی نفهمیدم تا رسیدم خونه.دیدم همه دارن گریه میکنن، چی شده، بمبببببب، کانونننننن...داداشم وسط جنازه ها دنبال من میگشته، سریع رفتم به سمت کانون، داشتم دیونه میشدم، کپ کرده بودم، اصلا گریه ام نمیگرفت، رسیدم سر آقایی، دیگه دویدم طرف کانون، هنوز باور نمیکردم. دنبال داداشم ورفقا میگشتم، یکی باسرخونی، یکی داد می زد، ناگهان داداشم رو دیدم، اون شب دیونه شده بود، تو تکه تکه گوشت شهدا دنبال من میگشته؛ زهی خیال (باطل نه) (خوش)(من...) تمام رفقا دنبال من بودن، مدام پشت سرهم زنگ میزدن، اون رفیقی که زنگ زد که برو جلسه ستاد استقبال بجای من،(چون خودش تو راه برگشت از مشهد بود) زنگ زدبهم، منم باعرض شرمندگی به اون فحش میدادم، وزودی قطع کردم، فکر میکردم حالا اگه اون زنگ نمیزد ومن رفته بودم حتما شهید شده بودم، ولی زهی خیال (باطل نه) خوش.(نوشتن سخته) ولی، شاهچراغی! رو حساب رفاقت هرچند کوتاه، روحساب جلسه اون شب که نیومدی ورفتی ، روحساب ...دست ما رو یه جوری بگیر تا اگه خواستیم فرار کنیم نتونیم. نمی خوام قسم بدم، ولی دیگه خودت میدونی...
داستان اون شب وماجراهای بعدش مفصله که چندبار میخواستم بنویسم ولی نشده، الان هم دست خودم نبود خودش نوشت. ماموندیم و....
*یه دروغ که دوست دارم آقا(مولامون سید خراسانی؛ ان شاالله) باورکنه و واقعا راست بشه: بابی انت وامی ومالی وارضی ونفسی و...
*هیچوقت دوست نداشتم حرفهای اصلیمو بگم یا بنویسم، پس بذارید الان هم هیچی نگم.فقط دعاکنید.
رشته ای افکنده برگردنم دوست/می کشد هرجاکه خاطرخواه اوست
*این روزا همه میگن ظهور نزدیکه، واقعا هم نزدیکه، از طرفی آدم میترسه واز طرفی هم یه کمی امید داره. ولی به قول آقاسید حتی جزو بهشتی ها هم بشیم ولی چِشم آقا رو چکار کنیم، شَرم داره، باید آب شد، نابود شد، نیست شد. آقا که کریمه از ما میگذره ولی ...
اللهم عجل لولیک الفرج
...........................................
پی نوشت: تمام ... سه نقطه های متن یک سینه حرف هست که موج میزند در دهان ما.