* یادش بخیر، زمانیکه کوچیکتر بودم، تو مدرسه وقتی به امتحان آخر ثلث سوم می رسیدیم چند تا رسم داشتیم که همیشه بجا می آوردیم. بعد از امتحان آخر خیلی هم خوشحال بودیم، که تابستون شروع شده و دیگه فوتبال با پای پتی تو کوچه ها شروع شده.
یکی از رسم ها این بود که معمولا کتاب هامون رو یا تو مدرسه پاره می کردیم یا آتیش می زدیم(البته این فقره کار فکر کنم من کمتر انجام می دادم، بعضی میگن تو هم انجام می دادی) وقتی روز آخر از در مدرسه میخواستیم بریم بیرون، همیشه باید چند لگد(به قول خودمون لَقَد)می زدیم به در مدرسه و با دو می رفتیم خونه، کیف رو پرت می کردیم یه گوشه و ...
چهارشنبه هفته پیش بعد از آخرین امتحان در دانشگاه، یاد همون موقع ها افتادم...کتاب رو که نمی شد پاره کرد یا آتیش زد، یکی از رفقا رو دیدم گفتم بیا بریم پیش در ورودی دانشگاه!!! می گفت عامو ضایع هست، همه می بینن. خلاصه با اصرار من رفتیم و جوری که کسی نفهمه رفتیم و...زدیم...خیلی کِیف داد(حالو نگید این طرف بچه هست و خُله...)
بعضی موقع ها دوست دارم برگردم به همون دوران، یا اگر نه؛ اگر می شد تو دانشگاه راحت رفتار می کردم و راحت میو مدم.(بیشتر از این توضیح نخواید) اینقدر معذب نبودم. حیف که نمیشه، باید خیلی باکلاس بیوی و بری...
* آخرین امتحان است، سخت ترین امتحان. روز آخر، ثانیه آخر، وقت تمام است، برگه ها بالا. آقا اجازه ما هنوز ننوشتیم...گفتم برگه ها بالا...وقت تمام است
ای دل تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ نَفسَت را لاغر ساخته ای، تا با لگدی بر در حب دنیا، او را از پا بیندازی و پر بکشی؟
چهل روز، چهل سال در مدرسه عشق حسین بودی؛ گردنت را باریک نگه داشتی؟ امروز باید بریده شود...حسینی شدن خون می خواهد. فکر کردی بچه بازیست، جگر شیر نداری سفر عشق مکن...
باید چهل روز پای برهنه در بیابان روی خار مغلیان پای ولایت بایستی، آیا حاضری؟!...
اگر مردی، چرا چهل نه، هزاران سال است، منتقم حسین را منتظر نگه داشته ای؟ نه هنوز مرد نشده ای، اگر گردنت باریک بود تا حالا بریده شده بود...
حتی کربلا هم نرفته ای، تو اصلا ترسو هستی. "آنان را که از مرگ می ترسند از کربلا می رانند"
آآی خدا مبدا ما کربلاست(با تربت کربلا ما رو از شیر گرفتن) یعنی میشه مقصد ما رو قتلگاه قرار بدی...از کربلا تا قتلگاه راهی نیست...
روز آخر امتحان...عاقبت ما چه می شود؟...
..........................................................................................................................................................
پی نوشت: جدا اصلا قرار نبود اون قسمت دوم رو بنویسم، ولی وقتی قسمت اول رو نوشتم، حسی مجبورم کرد که چیز دیگری هم باید نوشت.
منتظر مطالب اصلی باشید...