سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ماجراهای اردوی جهادی1

*اگر خدا بخواد می خوام برخی خاطرات اردوی جهادی رو بنویسم.

*هرچیزی یک مزه ای داره، اعتکاف یک مزه ،حرم امام رضا(ع) یک مزه، راهیان نور شیرینی خاص خودشو داره،ماه رمضان ومحرم هم همینطور،ولی هیچوقت مزه اردوی جهادی رو نچشیده بودم، خداییش حلاوت خاصی داره که هیچوقت از زیر دندون آدم بیرون نمی ره، درعین سادگی جذبه ی خیلی عجیبی داره...

*قراربود ما برویم تا آقا بیاید، اما ظاهرا ما مانده ایم وآقا نیامد.

*رفتیم اردوی جهادی یا همون طرح هجرت، جهاد؟!هجرت؟!تو مینی بوس داشتیم بر می گشتیم با خودم فکر می کردم که این شعر تو ذهنم اومد:

سفر از خویش نکردم که رهم دور افتاد/ورنه تا کعبه وصل تو نباشد راهی

*دارم منفجر میشم، دارم می پکم، بدجوری دلم برای روستا وبخصوص بچه ها تنگ شده؛ حسین،علی،محمود،اسماعیل،مرتضی،مسعود،محمد،مهدی،ساسان، وبرای همه، برای صداقت، برای پاکی ومعصومیت، برای رفاقت بچه گانه.

کلا آدمی نیستم که خیلی دلم برای کسی تنگ بشه، اما نمیدونم چرا این بار فرق کرده وبدجوری دلم برای بچه ها تنگ شده، اگر ممکن بود همین الان بلندمی شدم می رفتم روستا.

چه صحنه ای بود زمان خداحافظی با بچه ها، اشک تو چشم بچه ها حلقه زده ونمیذاشتن بیایم.

هنوز دو روز بیشتر نگذشته بود که یکی از بچه ها گفت کی میخواین برین؟ گفتم:ما هنوز هشت، نه روز دیگه هستیم ناراحت شدو گفت: حداقل تا آخر ماه رمضان اینجا باشین. روز آخر بدجوری ریخته بودن بهم، از عصبانیت ریختن تو کلاس ها هرچی کاغذ بود رو کندن ومی زدن رو میزهای کلاس. وقتی فهمیدن مینی بوس داره میاد محمدجواد گفت: مینی بوس رو پنچر می کنیم نمیذاریم شما برین.

ظهر آخر بود تو امام زاده "سید محمد" نشسته بودیم، ریختن سر ما ودست وپای ما رو می بستن به هم تا شاید...

با هرکاری که می کردن دل ما هم آتیش می گرفت. اونم من که بدجوری با بچه ها رفیق شده بودم، از صبح تا شب با اونا بازی می کردم، استخر می رفتیم، کوه می رفتیم، ورزش می کردیم و...

روز آخر همه اومدن در اتاقمون تکه های مقوایی که رو زمین بود رو می دادن به ما ومی گفتن شمارتون رو بنویسید...

هنوز نیم ساعت از روستای سارون علیا نگذشته بودیم که مرتضی زنگ زد، گفتم چیه؟دلش تنگ شده بود.(مثل من) هیچی نداشت که بگه، میگفت کجا هستید؟هنوز قطع نکرده بودم که مسعودزنگ زد اونم مثل مرتضی.گوشی رو داد به محمود(برادرمسعود)،محمود بعد از احوالپرسی گفت:وقتی رسیدی حتما بهم زنگ بزن...

خلاصه هنوز سه روز نگذشته که مدام گوشیم از روستای سارون علیا زنگ می خوره، تا بر می دارم می بینم بچه ها هستند، دلم بیشتر تنگ میشه...دیروز محمد زنگ زد،با بغض میگفت: کی بر مگیردین؟ گفتم ما تازه رفتیم، ان شاالله بعد از ماه رمضان. امروز دوباره محمود زنگ زد،گفت اگر نیاین خودم بلند میشم میام اونجا.

مهدی که دبیرستان هست امروز پیامک داده که:دیگر بلبلی نیست که بخواند در باغ تو رفتی ما تنها شدیم، بیا.

مدام می رم اینترنت وخبرهای سیاسی همه جا رو می خونم ومی نویسم، اما دیگه برام جذابیت نداره وتمام فکرم تو روستا وپیش بچه هاهست.

همین چند دقیقه پیش که اینترنت بودم، ناگهان علی زنگ زد، بهش گفتم امام زاده می روید؟فوتبال هم بازی می کنید؟گفت:نماز صبح هم می رم و قرار نیمه ماه رمضان بازی کنیم،(ظاهرا قرارمسابقه بذارن)خیلی خیلی خوشحال شدم...خلاصه فعلا اینم روزی ما شده...خداصبر بده...

*یک نکته جهت تعویض روحیه: شب دراز است وقلندر بگیر بخواب(شاید بعدا اوضاع خنده ای که اونجا داشتیم رو با سانسور نوشتم، این نکته رو هم فقط بچه های جهادی متوجه میشن)

یک سینه حرف موج زند در دهان ما...اونایی که میشه گفت رو کم کم می نویسنم می ذارم تو وبلاگ. عکس های اردو هم که بدستم برسه حتما میذارم تو وبلاگ تا...

پی نوشت:

*به زودی اگر وقت کنم بازم مقالاتی در همین وبلاگ خواهم نوشت.فعلا در حزب الله شیراز.

*راستی دیروز هم تولد محمدعلی شاهچراغی بود،برادرم شهادت وتولدت مبارک!(منم میخوام)


+ نوشته شـــده در یکشنبه 89/5/24ساعــت 12:35 صبح تــوسط رَبِّ:اِنّی لِمآ اَنزَلتَ اِلَیَّ مِن خَیرٍفَقیر | نظر




مرگ بر آمریکا